پايان انتظار

مشخصات كتاب

عنوان و نام پديدآور : پایان انتظار/مسلم پور وهاب

مشخصات نشر : قم: مسجد مقدس جمکران، 1385

مشخصات ظاهری : 103ص.21×11س.م

وضعیت فهرست نویسی : در انتظار فهرستنویسی (اطلاعات ثبت)

شماره کتابشناسی ملی : 1260750

ص: 1

اشاره

ص: 2

پایان انتظار

ص: 3

ص: 4

مقدمه ناشر

از آنجا كه انسان هميشه در آمال و آرزو به سر مي برد تا به خواسته هاي دروني اش برسد؛ براي رسيدن به اين مقصود راه تلاش را پيش گرفته و ناملايمات راه را به طرق مختلف پشت سر مي گذارد و بسته به اهمّيت هدف، سعي و كوشش مي كند.

حال اگر اين آمال و آرزو، اهدافي خدايي در پي داشته باشد، تحمل ناملايمات نه تنها سخت نبوده، بلكه بسيار آسان است و لذّتي ماندگار دارد، برخلاف اهداف غير الهي كه طيّ مسيرش پر از اضطراب و مشقّت و رسيدن به هدف، لذّتي گذرا دارد.

در مبحث ديدار با امام زمان عليه السلام عدّه اي به اشتباه رفته، هدف را فقط ديدار با آن حضرت مي پندارند، غافل از اين كه

ص: 5

ديدار، بدون معرفت و شناخت ميسّر نمي باشد.

ديدار با امام زمان عليه السلام بيش از آن كه به زمان و مكان خاصي متعلّق باشد، به حالات روحي و معنوي شخص بر مي گردد كه تا چه حدّ در انجام واجبات و مستحبّات و ترك گناهان تلاش نموده است، چرا كه اين گناهان است كه همانند لكه هاي ابر، جلوي چشمانمان را گرفته، دل را از سفيدي به سياهي برده و ما را از نعمت ديدار خورشيد عالم تاب و قطب عالم امكان حضرت صاحب الزمان عليه السلام محروم ساخته است.

بايد خورشيد را شناخت تا براي ديدنش تلاش نمود و هر چه شناخت بيشتر باشد تلاش به مراتب بيشتر خواهد بود و اين كار ميسر نمي باشد، مگر با ترك گناه و انجام واجبات.

خود آن حضرت مي فرمايند: «اگر نامه هاي اعمال شيعيان كه هر هفته به دست ما مي رسد، سنگين از بار گناهان نبود اين دوري و جدايي به درازا نمي كشيد».(1)

با نگاهي گذرا به شرح حال كساني كه در طي دوران غيبت

ص: 6


1- بحار الانوار، ج 53، ص 177.

كبراي مولا امام زمان عليه السلام سعادت شرفيابي به حضور مقدّسشان را داشته اند و يا از كرامات و عنايات خاصه آن حضرت بهره مند گشته اند، مي توان دريافت كه بيشترين و مهم ترين عامل در حصول اين توفيق الهي، همان رعايت تقواي الهي و عمل به دستورات اسلامي و يكرنگي و صفاي دل مي باشد.

آنچه در اين مجموعه مي خوانيد گوشه اي است از كرامات بي نهايت حضرت صاحب الزمان عليه السلام ولي عصر از كتاب نجم الثاقب، كه نشان مي دهد مولايمان هيچ گاه ما را از ياد نبرده، با بزرگواري گوشه چشمي به درماندگان نموده است. اميد است با عمل به دستورات خداوند متعال و ائمه معصومين عليهم السلام لياقت شناخت واقعي مولايمان را داشته، به وظايفمان در عصر غيبت عمل كنيم.

ان شاء الله

ص: 7

ص: 8

اشاره

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

آرام آرام پيكر نحيفش را از ميان تخت بيرون كشيد و نگاهش را به اطراف دوخت. دست دراز كرد و ردايش را از قلاّبي كه به سينه ديوار آويزان بود، برداشت و روي شانه اش انداخت و به سمت ايوان به راه افتاد. در، نعره كنان روي پاشنه اش چرخيد و از هم باز شد و نسيم صبحگاهي به داخل اطاق هجوم آورد. از روي شكافي كه در ابتداي ايوان بود، نعلينش را برداشت و پوشيد سپس نگاهش را به سوي ستاره هايي دوخت كه در انوار كمرنگ سحر جان مي باختند؛ لبخندي بر لبانش نشست

ص: 9

و دستانش را به سوي آسمان دراز كرد و گفت: خدايا، به اميد تو.

پا به داخل حياط گذاشت؛ درِ چوبي حياط را گشود و وارد كوچه اي باريك و دراز گرديد و طبق عادت هر روز، تسبيح بلندي را از جيب پيراهنش بيرون كشيد و دانه هاي درشتش را به روي هم غلطاند و ذكر گويان راه افتاد. از چند كوچه تو در تو گذشت و به محل كارش رسيد. از پله هاي سنگي عبور كرد و وارد سرداب تاريكي شد و پس از روشن كردن تنوري كه در زير مخزن آب قرار داشت، دوباره به بالاي پله ها برگشت. از داخل كوچه درِ ديگري را گشود و وارد فضاي گنبدي شكل حمام گرديد و به سمت حوضي كه در وسط صحن حمام بود، راه افتاد. آستين هاي پيراهنش را بالا زد و وضو گرفت.

صداي اذان از گلدسته هاي مسجد به گوشش رسيد؛

ص: 10

مطابق هر روز پس از شنيدن «اشهد ان محمداً رسول اللَّه» دوبار «اشهد ان عليٌ ولي اللَّه» را تكرار كرد و سجاده كوچكي را رو به قبله گشود و به نماز ايستاد. سپس دلو سياهي را پر از آب كرد و به سمت اطاقك هايي كه در انتهاي حمام قرار داشتند، راه افتاد و كف آن ها را شستشو داد.

در اين هنگام صداي سم اسباني در ميان كوچه پيچيد و در مقابل درِ حمام قطع شد و لحظه اي بعد قيافه داروغه، مقابل چشمان ابوراجح ظاهر شد.

ابوراجح كه ميانه خوبي با اين دسته از آدمها نداشت، خود را مشغول انجام كاري كرد و گوشه چشمي هم به داروغه، كه دستانش را به كمرش زده و لبخند تمسخر آميزي بر لب داشت، انداخت. ديري نپاييد كه سكوت بين آن دو نفر، با صداي پاي كسي كه به حمام

ص: 11

مي آمد، شكست. داروغه نگاهي به تازه وارد كرد و با صداي بلندي گفت: امروز حمام قرق حاكم است و كسي حقّ ورود به حمام را ندارد.

آن مرد لحظه اي مردّد بر جاي ايستاد؛ سپس با تعجّب شانه هايش را بالا انداخت و قصد كرد كه برگردد كه صداي لرزان ابوراجح به گوشش رسيده: بيا داخل ابو عمّار! آب خزينه گرم است.

داروغه با شنيدن سخن ابوراجح، ابروهاي خود را درهم كشيد و با رويي برافروخته به سوي او حركت كرد و با صداي بلندتري كه در فضاي خالي حمام طنين مي انداخت، گفت:

پيرمرد! مگر نشنيدي چه گفتم؟ نكند تازگي ها گوش هايت هم سنگين شده است؟!

داروغه! مواظب حرف زدنت باش! مي خواهي

ص: 12

بگويي كه من اختيار ملك خودم را هم ندارم؟!

صداي خنده داروغه در حمام پيچيد و سپس با تمسخر گفت: ملك خصوصي ابوراجح؟!

و دوباره بر قاه قاه خنده اش افزود.

آخر بيچاره! تو حتي اختيار جانت را نيز نداري چه رسد به ملك خصوصي! اگر حاكم كوچكترين اشاره اي بكند، ملكت را بر سرت خراب خواهم كرد؛ مثل اين كه يادت رفته است كه حاكم از سوي خليفه مسلمانان در حلّه حكم مي راند.

ابوراجح كه از روي خشم مي لرزيد و رگ هاي گردنش منقبض شده بود، با فرياد گفت: اي بدبخت! او حاكم است يا دزد؟! حاكم ما شيعيان، تنها خداست نه مرجان! از اينجا برو و به او بگو كه حمام ابوراجح مال همه مردمان حلّه است و تا من زنده ام كسي نمي تواند آن را قرق كند.

ص: 13

چشمان داروغه از روي غضب گشاد شد؛ او كه انتظار شنيدن چنين حرف هايي را نداشت، چون پلنگ به طرف ابوراجح خيز برداشت و در حالي كه گريبانش را در دست چپش مي فشرد با دست راست شمشيرش را از غلاف بيرون كشيد كه ناگهان داروغه ديگري كه در ميان كوچه كشيك مي كشيد، از راه رسيد و چون وضع را آن چنان ديد، با صداي بلند گفت: چه مي كني صالح! رهايش كن!

و سپس به سويشان دويد و آن ها را از همديگر جدا كرد و با عصبانيت به صالح گفت: اين چه كاري است كه مي كني احمق؟!

- ولي ابوسعد! اين پيرمرد به خليفه و حاكم ناسزا مي گويد!

- اين حرف ها به تو نيامده است؛ زودتر برو بيرون و آمدن حاكم را اعلام كن.

ص: 14

صالح كه هنوز از خشم سرا پايش مي لرزيد، شمشيرش را غلاف كرد و با نگاهي تهديد آميز به سوي كوچه حركت كرد.

چه شده ابوراجح؟! چرا با او گلاويز شده اي؟!

پيرمرد كه رنگ به رويش نمانده بود، به روي چهارپايه اي كه در كنارش ديده مي شد، نشست و پيشاني اش را در كف دستش گرفت.

- آخر داروغه! ظلم هم اندازه اي دارد؟! مگر مرجان كيست كه دستور مي دهد درِ حمام را به روي مشتريانم ببندند؟!

داروغه نگاهي به ابو عمّار كه هنوز بالاي پله ايستاده بود، انداخت و با صداي مهرباني گفت: اي مرد! قصد حمام گرفتن داري؟

- آري داروغه!

ص: 15

- پس عجله كن و تا حاكم نيامده است، از حمام بيرون برو.

- خدا از بزرگي كَمت نكند داروغه! سپس با عجله به سوي خزينه رفت و داروغه را با ابوراجح تنها گذاشت.

- گوش كن ابوراجح! بهتر است تو هم كوتاه بيايي و با اين از خدا بي خبر در نيفتي!

و با صداي آهسته تري گفت:

حال كه هم شمشير دست مرجان است و هم گردن، بهتر است با او مدارا كني و گرنه …

و گرنه چه مي شود داروغه؟ جانم را مي گيرد؟ جان من كه از جان مولايمان حسين بن علي عليهما السلام عزيزتر نيست. من شرفم را به اين چند تكه استخوان نمي فروشم! حتي در مقابل آن خليفه بي دين شان كه مقام خلافت را به زور غصب كرده است.

از ترس رنگ از روي داروغه پريد و چشمانش را به

ص: 16

سوي درِ ورودي حمام دوخت.

آه! آرامتر پيرمرد! مگر از جانت سير شده اي؟! لااقل به فكر زن و بچه ات باش! هيچ مي داني اگر باد، اين حرف ها را به گوش مرجان برساند، در ملأ عام تمام اعضاي خانواده ات را به دار خواهد كشيد. مگر يادت رفته است كه چند روز پيش با احمد بن قاسم چه كرد.

خدا لعنت كند كشندگان او را! كودكانش بي جهت يتيم شدند داروغه!

در اين هنگام ابو عمّار با عجله از ميان خزينه بيرون آمد و لباس هايش را پوشيد. درهمي به ابوراجح داد و پس از خداحافظي از حمام بيرون رفت.

ابوراجح كه اندكي آرام گرفته بود، رو به داروغه كرد و گفت: حتماً مي داني كه اين ملعون به حمام مي آيد؟

آري ابوراجح!

ص: 17

- من حالم خوش نيست داروغه! من مي روم و پسرم احمد را به حمام مي فرستم!

آري ابوراجح! اين گونه بهتر است؛ فقط شتاب كن كه احمد زودتر از حاكم به اينجا برسد.

به آرامي ردايش را روي شانه اش انداخت و از حمام بيرون آمد. نگاهي به سراپاي صالح كه داخل كوچه ايستاده بود، انداخت و به سوي خانه راه افتاد. لحظه اي بعد به خانه رسيد، حليمه كه قيافه درهم شوهرش را ديد، به سويش آمد و با نگراني پرسيد: چه خبر است ابوراجح؟! چرا رنگ به رويت نمانده است؟!

چيزي نيست حليمه! فقط به احمد بگو كه فوراً به حمام برود! امروز حالم هيچ خوش نيست.

احمد كه خودش صداي پدر را شنيده بود، وارد ايوان شد و پس از سلام، پرسيد:

ص: 18

چه شده است پدر؟ اتفاقي افتاده است؟

نه پسرم! فقط عجله كن كه درِ حمام باز است. ضمناً امروز مرجان، حمام را قرق كرده است و تا او از حمام بيرون نرفته، كسي را به داخل راه نده؛ مواظب خودت باش و با آن خدانشناس مدارا كن.

حليمه كه تازه دليل آمدن ابوراجح در آن وقت به خانه را فهميده بود، با تشويش رو به احمد كرد و گفت: عجله كن پسرم! همانطور كه پدرت گفت با مرجان سر شاخ نشو! مبادا حرفي بزني كه آن را پيراهن عثمان كنند، تو كه خوب آن ها را مي شناسي.

- چشم مادر! خيالت راحت باشد!

سپس با شتاب به طرف حمام به راه افتاد و به جاي پدر بر روي چهار پايه چوبي داخل حمام نشست. داروغه كه با آمدن احمد خيالش راحت شده بود،

ص: 19

لبخندي زد. آهسته از پله ها بالا رفت و دم درِ حمام منتظر ورود حاكم ايستاد.

صالح هنوز عصباني بود و در دل براي پيرمرد شاخ و شانه مي كشيد؛ با ديدن ابوسعد گفت:

پيرمرد حمامي كجا رفت؟

- حالش خوش نبود! رفت پيش حكيم و گفت كه زود بر مي گردد.

- اگر تنها يك لحظه دير رسيده بودي، سرش را از تنش جدا مي كردم.

- صالح! بهتر است با مردم مدارا كني! اين ها همشهريان ما هستند!

ولي آن پيرمرد به خليفه مسلمانان اهانت كرد. حاكم جانشين خليفه است و هر كس به آن ها توهين كند، كافر به حساب مي آيد.

ص: 20

ابو سعد كه در دل به حماقت صالح مي خنديد، رو به او كرد و گفت: او پيرمرد است و عقلش ضايع گشته، مجنون را حدّي نيست.

سپس براي اين كه خبر چيني ابوراجح را نزد حاكم نكند، گفت: اتفاقاً چند روز پيش در قصر حاكم بودم كه كسي در نزد او از اين مرد بدگويي كرد. حاكم با غضب او را از قصر بيرون انداخت و به كساني كه در آنجا نشسته بودند، گفت: از اين پس اگر كسي حرفي درباره اين پيرمرد پيش من بگويد، دستور مي دهم كه او را ده ضربه شلاق بزنند.

صالح با تعجّب نگاهي به ابوسعد انداخت و با ترديد گفت: راست مي گويي ابوسعد! حاكم شخصاً چنين حرفي را گفت؟

داروغه كه ديد نقشه اش كارگر افتاده است، با جدّيت گفت: آري صالح! خودم با گوش هايم شنيدم كه حاكم

ص: 21

چنين مي گفت.

خوب شد كه به من گفتي و گرنه تصميم داشتم كه اهانت پيرمرد را به عرض حاكم برسانم.

ناگهان صداي شيپور جارچيان در ميان كوچه پيچيد و لحظه اي بعد حاكم در ميان عدّه اي از اعوانش از دور ظاهر شد و آرام آرام به مقابل درِ حمام رسيد. احمد با بي رغبتي از پله ها بالا آمد و در برابر حاكم دست بر سينه تعظيم كرد و حاكم پيشاپيش ديگران وارد صحن حمام گرديد و نگاه جستجو گرش را به سقف گنبدي شكل حمام دوخت و پس از آن سراپاي احمد را ورانداز كرد و با صداي دو رگه اي گفت: اين پيرمرد ديوانه را نمي بينم؟ در كدام گوري پنهان شده است؟!

فوراً يكي از آن چاپلوسان درباري خود را به احمد رساند و با صداي بلندي گفت: بگو ببينم ابوراجح كجاست؟

ص: 22

احمد خشم خود را فرو خورد و با صداي گرفته اي كه از چشم حاكم دور نماند، گفت: چند روزي مي شود كه حالش خوش نيست و امروز قصد كرده است كه نزد حكيم برود.

- مگر نمي دانست كه ما امروز بر او منّت گذاشته و به حمّام مي آييم؟!

بله قربان! هنگامي كه از اين خبر آگاه شد، مرا فرستاد تا به خدمت شما رسيده و كمال ارادت را به جا بياورم.

زبانت نيز مثل زبان پدرت مقداري بلند است، مطمئن باش روزي زبان يكي را خواهم بريد تا زبان آن يكي نيز كوتاه شود و شروع كرد به خنديدن.

ديگران نيز از خنده او بي بهره نماندند و در يك لحظه فضاي حمام لبريز از قاه قاه خنده آن ها شد و پس از آن با اشاره حاكم خدمتكاران دست به كار شدند و

ص: 23

حاكم را در ميان آب نيمه گرم خزينه شستشو دادند و سپس انواع لباس هاي فاخر را بر تنش پوشاندند و عطر و گلاب بر سر و رويش پاشيدند و بدون اين كه درهمي بابت آب بپردازند، او را از حمام بيرون بردند.

در آخرين لحظه دوباره چشم حاكم به احمد كه تا دم درِ حمام او را مشايعت كرده بود، افتاد و با غضب گفت: به اين مردك بگو دست از حرف هايي كه مي زند بردارد؛ اگر فقط يكبار ديگر بشنوم كه در مورد ما حرفي زده باشد، دستور مي دهم زنده زنده پوست از سرش بكنند، فهميدي؟ ضمناً خزانه دار مي گويد كه ابوراجح خراج حمامش را امسال نيز نپرداخته است. تا ده روز فرصت دارد كه سيصد درهم به خزانه دار ما بدهد؛ در غير اين صورت مجبوريم كه حمامش را به دلاك ديگري بسپاريم.

سپس راه افتاد و از مقابل چشمان احمد كه با شنيدن

ص: 24

سيصد درهم، سياهي ميرفت، دور گشت.

احمد رنگ پريده تر از ابوراجح به خانه برگشت و نمي دانست چگونه تهديد حاكم را براي پدرش بازگو كند و از اين مي ترسيد كه او با جسم ناتوانش تحمل شنيدن پيغام حاكم را نداشته باشد و ناخوش گردد.

حليمه كه از دريچه اطاق متوجه آمدن احمد شده بود، نگاهي به پيكر ابوراجح كه بر روي زمين خوابيده بود، انداخت و سپس پاورچين پاورچين از اطاق بيرون آمد و با نگراني چشم به دهان احمد دوخت:

ها احمد! امروز شماها را چه مي شود؟! از خانه كه بيرون مي رويد مثل مرده ها بر مي گرديد و رنگ از رخسار تان دور مي شود؟!

چيزي نيست مادر! فقط كامم خشك شده است و گرمي هوا امانم را بريده است.

ص: 25

حليمه در حالي كه به سوي مشك آب قدم برمي داشت، گفت: تو هم مثل پدرت يكدنده و لجبازي! چرا حرف دلت را نمي زني احمد؟!

سپس لبخندي زد و گفت: نگفتي چقدر از حاكم انعام گرفته اي؟ و در حالي كه سعي مي كرد خود را شاد نشان دهد، مشك آب را به سوي احمد گرفت و گفت:

چرا چند درهم از انعامي كه گرفته اي به امّ راجح نمي دهي؟

احمد مشك آب را بالا گرفت و چند جرعه اي از آب خنك نوشيد. سپس مشك را به مادرش برگرداند و گفت: مادرم! اولاً من از آن ظالم و دايم الخمر انعامي نمي گيرم، دوماً او حتي بابت حمام نيز چيزي نپرداخت!

چه مي گويي احمد؟! منظورت اين است كه او نصف روز حمام را قرق كرد و به كسي اجازه نداد وارد حمام شود؛ آن

ص: 26

وقت حتي يك درهم سياه هم بابت آن نپرداخت؟

- آري مادر! همين طور است كه مي گويي!

لعنت خدا بر او باد! آن وقت جاي خليفه نشسته است و مي خواهد بين مردم به عدالت حكم كند!

سپس در حالي كه در آتش غضب مي سوخت و مدام نفرينش مي كرد، از روي بيچارگي گفت: ناراحت نباش پسرم! انگار حال پدرت خوش نبود و امروز سر كار نرفته است. خدا جاي حقّ نشسته است و به داد بندگان مظلومش خواهد رسيد. از دست ما كه كاري بر نمي آيد و زور مان به جايي نمي رسد، بيچاره پدرت. حقّ داشت كه در آتش غم مي سوخت.

اي كاش تنها كار به اينجا ختم مي شد!

حليمه با تعجّب نگاهش را به احمد دوخت و با نگراني پرسيد: ديگر چه شده است احمد؟ حرف بزن

ص: 27

ببينم! تو كه جانم را بالا آوردي!

- وقتي حاكم وارد حمام شد از من سراغ پدر را گرفت!

- تو چه گفتي؟ ها!

- گفتم كه ناخوش است و نزد حكيم براي درمان رفته است.

آفرين پسرم! بعد چه گفت؟ حرفت را باور كرد؟!

- نمي دانم باور كرد يا نه؟ ولي يك مقدار ناسزا گفت و بعد پيغام داد كه به ابوراجح بگو: اگر يكبار ديگر بشنوم كه به حكومت بد بگويد، مثل احمد بن قاسم پوست سرش را زنده زنده خواهم كَند.

حليمه محكم به پشت دستش زد و با صداي بلندي كه به ناله شبيه بود، گفت:

يا صاحب الزمان! به داد ما برس! آن خبيث از هيچ

ص: 28

كاري اِبا ندارد!

سپس در حالي كه اشك از گوشه چشمانش سرازير مي شد گفت: احمد! از اين به بعد تو به جاي پدرت به حمام برو. مي ترسم آخر، كار دست خودش بدهد. آخر مرد! تو چه كار به كار حكومت داري؟! خدا بهتر مي داند كه چه كسي جاي حقّ و چه كسي جاي ناحق نشسته است! ديدي آخر بلاي احمد بن قاسم به سرمان آمد.

- مادر، از اين به بعد حمامي در كار نيست.

- تمام چشمانش از كاسه بيرون زد، جرأت سؤال كردن نداشت و زبان در كامش خشك شده بود. اين بار چشمانش به جاي زبانش حرف مي زد؛ احمد آهي كشيد و گفت: موقع رفتن به من گفت به ابوراجح بگو امسال نيز خراج حمامش را نداده است و تنها ده روز فرصت دارد كه سيصد درهم به خزانه دار بدهد و گرنه حمامش

ص: 29

را به كسي ديگر واگذار مي كنم.

از ناراحتي به نفس نفس افتاده بود، زانوي غم در بغل گرفت، احساس كرد نفسش بالا نمي آيد؛ تمام بدنش از ترس مي لرزيد. ناگهان صداي ابوراجح به گوشش رسيد.

چه خبر است حليمه؟! مگر دنيا به آخر رسيده است. بلند شو آبي به صورتت بزن و سفره را پهن كن.

و آرام آرام به طرف حوض كه در گوشه حياط بود، راه افتاد. آستين هاي پيراهنش را بالا زد و وضو گرفت و زل زد توي چشمان احمد.

بلند شو پسرم! اميد به خدا داشته باش؛ آن خبيث مدت هاست كه خون مردم را مي مكد؛ خوفي به دل نداشته باش!

سپس به طرف درِ حياط حركت كرد. حليمه كه نگران آينده ابوراجح بود با اضطراب گفت:

ص: 30

كجا مي روي ابوراجح! وقت نهار است.

نگران نباش حليمه، نماز را در مقام امام مي خوانم و زود بر مي گردم.

درِ حياط را گشود و وارد كوچه شد. تسبيح سياه رنگي را از جيب پيراهنش بيرون آورد و آرام آرام در پيچ و خم كوچه ها ناپديد گرديد.

***

خورشيد با تمام قدرت شعله مي كشيد و هاله هايش را بر وسعت خاك مي پاشيد و آفتاب از دور چون سراب در مقابل نگاهش مي لرزيد. ساعتي از ظهر گذشته بود كه به مقام امام رسيد. روبرويش قرار گرفت و دستان لرزانش را به روي سينه قرار داد و به صاحب آن مقام مبارك، سلام كرد. يك باره دلش چون كبوتران خاكستري رنگ حرم پر و بال زد و با قامتي پر از غم و

ص: 31

اندوه، داخل صحن شد. سجاده كوچكي را از جيب پيراهن بيرون كشيد و رو به قبله پهن كرد و تمام وجودش به سوي خدا كشيده شد. ناگهان بغض گلويش شكست و شانه هايش لرزيد و سر بر سجده گذاشت و زماني به خود آمد كه احمد موهاي سفيدش را نوازش مي كرد. چشمان پر از اشكش را در چشمان نگران احمد انداخت. برقي از ديدگانشان جهيد و چون ابري نرم و آرام در آغوش همديگر جا گرفتند و صداي ناله هايشان در فضاي خاموش صحن پيچيد.

احمد در حالي كه زير بغل ابوراجح را گرفته بود، از جا برخاست و به سوي حياط آن مقام شريف حركت كردند و پس از اداي احترام به سمت حلّه راه افتادند و چيزي به غروب نمانده بود كه به خانه رسيدند. حليمه مدام طول و عرض ايوان را پايين و بالا مي رفت و هر

ص: 32

بار نگران تر از دفعه قبل چشم به درِ حياط مي دوخت. در باز شد و قامت خسته و خميده ابوراجح در برابر چشمان غمگين حليمه ظاهر شد.

به سختي خود را به روي ايوان رساند و نسيم، غروب تنش را نوازش داد و نگاهش را به سمتي گرفت كه خورشيد دايره مسينش را در افق فرو مي برد.

حليمه همچنان نگران به عاقبت كار مي انديشيد. سفره كوچكي را در كنار ابوراجح پهن كرد و چند جرعه آب خنك در داخل كاسه ريخت و با صداي مهرباني گفت: ابوراجح! راضي مي شوي به نزد حاكم بروم؟ شايد دلش به رحم آمد و …

در حالي كه صدايش از شدّت خشم مي لرزيد، گفت: بس كن حليمه! فقط همين مانده است كه ناموس ما به دست و پاي آن دايم الخمر بيفتد.

ص: 33

- ولي ابوراجح …

- تمامش كن حليمه! بيشتر از اين اسم آن ملعون را در اين خانه نبر. ما كه اينقدر بي صاحب نيستيم، خلاصه يكي هست كه به داد ما برسد.

آن گاه دست دراز كرد و كاسه آب را برداشت و با فرستادن سلام بر حسين عليه السلام چند جرعه نوشيد و سپس به سمت حوض رفت. وضو گرفت و بر سر سجاده نشست، و با لغزاندن دانه هاي تسبيح به ذكر و دعا پرداخت.

كم كم سياهي شب از راه رسيد و ستاره ها يكي پس از ديگري در سينه آسمان پديدار شدند و صداي اذان از مناره هاي بلند مسجد با هوهوي باد درهم آميخت و در كوچه ها طنين انداخت. طبق عادت هميشه، با صداي بلند اذان گفت و به نماز ايستاد. نمازش را آرام و شمرده خواند و در روشنايي چراغ خيره شد به نخل هاي بلند.

ص: 34

در اين لحظه احمد هم از راه رسيد و در كنار حوض نشست و دست و رويش را شست، وضو گرفت و وارد اطاق شد. آرام و قرار نداشت و مدام دندان هايش را به هم مي فشرد. حليمه نيز كه چون مرغ سر كنده بين پدر و پسر بال بال مي زد رو به احمد كرد و گفت:

- چه خبر شده پسرم؟! تا حالا كجا بودي؟

- توي بازار مادر، همه ما را طور ديگري نگاه مي كنند؛ بالاخره انگشت نماي مردم شديم.

- نگران نباش احمد! خلاصه يك راه حلّي پيدا مي كنيم. در ثاني، پدرت افتخار شيعيان حلّه است.

آن شب اصلاً خواب به چشم ابوراجح نيامد و با گفتن ذكر و خواندن قرآن تا سحر بيدار ماند. گاهي اوقات چشم به مهتاب مي دوخت و با خداوند درددل مي كرد. نزديكي هاي صبح، قرص ناني در بقچه اي پيچيد

ص: 35

و مثل هر روز به سوي حمام راه افتاد و تا حليمه و احمد به خود بيايند، در پيچ و خم كوچه ها ناپديد شد و تسبيح گويان به حمام رسيد. وارد سرداب گرديد. تنور را روشن كرد و سپس در آن را گشود و وارد صحن حمام شد.

هنوز بوي عطر و گلاب به مشام مي رسيد. سجاده اش را روي گليمي انداخت و دو زانو رو به قبله نشست و گوش دلش را به صداي بلند مؤذّن گرفت. صدايي كه از گلدسته هاي مسجد در سر تا سر شهر طنين مي انداخت. دوباره پس از اشهد انّ محمداً رسول اللَّه با صداي بلندي اشهد انّ علياً وليّ الله را دوبار تكرار كرد. از جا برخاست و به نماز ايستاد.

پس از خواندن نماز، قرآن كوچكي را برداشت با احتياط آن را بوسيد و با زمزمه اي زيبا آيه هايش را قرائت كرد. طولي نكشيد كه صداي پايي به گوش رسيد:

ص: 36

- يا اللَّه! ابوراجح! سلام عليكم!

السلام عليكم و رحمة اللَّه! بيا داخل ابو صادق!

ابو صادق بقچه لباسش را گوشه اي گذاشت و در حالي كه پيراهن بلندش را از تنش بيرون مي آورد گفت:ها ابوراجح! اين حرف ها چيست كه دهان به دهان مي گردد؟!

- چه حرفي ابو صادق؟!

- همين كه مي گويند مرجان گفته است كه بايد ظرف ده روز سيصد درهم خراج بدهيد.

چيزي نيست ابو صادق! حرامي زياد خورده بود؛ حالش خوش نبوده، هذيان گفته است. مردم نيز آن را جار مي زنند و گرنه براي حمامي كه دويست درهم نمي ارزد، سيصد درهم خراج نمي طلبند.

- ابوراجح! از اين نمك به حرام هرچه بگويند، برمي آيد. از روزي كه پا به حلّه گذاشته است، مردم از

ص: 37

دستش به ستوه آمده اند و كارد به استخوان شان رسيده است. مي گويم ابوراجح تا وقت هست عريضه اي به خليفه بنويس، شايد چاره اي گردد.

ابوراجح به آرامي قرآن را بست و بوسيد و در جاي خود نهاد و آه بلندي كشيد و گفت: ابو صادق، اين گرگ زاده ها، درنده خويي را از آن گرگ آموخته اند. خليفه خود به ناحق بر مقام خلافت تكيه زده است و ما مي دانيم كه هيچ كس شايسته تر از اولاد علي عليه السلام بر مقام خلافت نيست و آن وقت آن خبيث و شرابخوار خود را خليفه مسلمين مي داند. ابو صادق! آن ها وقتي به اولاد پيامبرصلي الله عليه وآله وسلم رحم نمي كنند، آن وقت به عريضه من و تو دل بسوزانند. به خدا قسم! تا من زنده ام زير بار ذلّت اين نا مسلمان ها نخواهم رفت؛ حتي اگر تمام استخوان هايم را از هم جدا كنند. تازه شنيده ام از زماني كه مرجان به

ص: 38

حلّه آمده، دستور داده است تا تختش را به گونه اي نصب كنند كه مدام پشتش به مقام مولايمان باشد و به امام شيعيان اين چنين بي احترامي مي كند.

دوباره صداي پاي ديگري توجه ابوراجح را به سوي خود جلب كرد. اين بار محمد بن عثمان بود كه از پله ها پايين مي آمد. ابو صادق با ديدن او زير لب چيزي گفت و به سوي خزينه حركت كرد. محمد بن عثمان مشغول بيرون آوردن لباس هايش شد، امّا گوشه چشمي هم به رفتار ابوراجح داشت.

ابوراجح مي دانست كه او بي جهت در آن وقت به حمام نيامده است و احتمالاً قصد خبر چيني دارد. همه مردمان حلّه او را به اين صفت مي شناختند و جرأت نمي كردند در نزد او حرفي از خليفه يا حاكم حلّه بزنند و از رفت و آمد او به دربار نيز خبر داشتند.

ص: 39

او كه در كارش مهارت خاصي داشت و انسان هاي زيادي را با زبان نرمش به دام انداخته بود و از آن ها باج گرفته بود، براي اجراي نقشه جديدش تبسّمي كرد و به ابوراجح گفت: خدا لعنت كند مرجان را كه بي جهت مردم را به عذاب مي اندازد.

ابوراجح از سر تعجّب نگاهي به او انداخت و گفت: ها، زاده عثمان! تو چرا آن خبيث را لعن مي كني؟! حداقل زبان تو كه در سفره آن دايم الخمر، چرب مي شود.

- هي! هي! ابوراجح! به سر مبارك خليفه قسم! از روي اجبار و از ترس مال و جانم است كه با او مدارا مي كنم و گرنه مرا چه به حكومت؟!

- ديگر چه نقشه اي در سر داري اي محمد بن عثمان! مگر احمد بن قاسم را تو بالاي دار نفرستادي و بچه هايش را يتيم نكردي؟

ص: 40

- همه همين حرف را مي زنند، در حالي كه خدا مي داند كه چقدر شفاعت او را نزد حاكم كردم؛ ولي قبول نيفتاد. حتي از احمد بن قاسم خواستم توبه كند تا مرجان جانش را به كودكانش ببخشد؛ آن هم فايده اي نكرد؛ ديگر چه كاري از دست من بر مي آمد كه نكردم؟

آن گاه نگاهي به اطراف خود انداخت و با تبسّمي ساختگي خود را به ابوراجح نزديك تر كرد و آهسته به او گفت: گوش كن ابوراجح! شنيده ام كه اين از خدا بي خبر، سيصد درهم از تو خراج خواسته است. من نيز ديشب شاهد بودم كه عدّه اي نزد مرجان از تو بدگويي مي كردند و به او مي گفتند كه تو در حضور مردم آشكارا بر عليه خليفه و حاكم حرف مي زني و مردم را بر عليه آن ها مي شوراني و اگر وضع بدين گونه ادامه يابد، ممكن است مورد غضب مرجان قرار بگيري.

ص: 41

ابوراجح كه مي دانست آن ملعون نقشه اي دارد و تمام اين كارها زير سر خودش است، گفت: حرفت را بزن ملعون! چه در سر مي پروراني؟

محمد بن عثمان كه گمان مي كرد تيرش به هدف نشسته، قيافه جدّي به خودش گرفت و نزديك تر رفت و با شيرين زباني گفت: فكري در سر دارم كه اگر بپسندي، تمام كارها درست مي شود.

- گفتم حرفت را بزن! چه مي خواهي بگويي؟!

- من كساني را دارم كه با مرجان نشست و برخاست مي كنند و حاضرند كاري برايت انجام بدهند. به شرطي كه نيمي از حمامت را با آن ها شريك شوي. آن ها حتي مي توانند كاري كنند كه تو با حكومت رفت و آمد داشته باشي!

ابوراجح كه با شنيدن اين حرفها از غضب رگ هاي گردنش متورم شده بود، با عصبانيت گفت: ديگر بس

ص: 42

است ملعون! چه فكر كرده اي؟! ها! گمان مي كني كه من از تهديد آن خبيث مي ترسم؟! من اگر هزار بار در روز بميرم بهتر است تا يكبار لقمه هاي حرام سفره او را در گلويم بريزم، همان بهتر است كه روباهي مثل تو با پس مانده غذاهاي آن گرگ شكمش را سير كند، ما به همان يك لقمه نان حلال راضي هستيم.

محمد بن عثمان كه فهميد تيرش به سنگ خورده است، ابروهايش را در هم گره كرد و با حرفي كه بوي تهديد مي داد، گفت:

من به تو گفتم پيرمرد! حال خود مي داني! بهتر است كمي هم به فكر احمد و حليمه باشي.

با شنيدن اسم آن دو نفر، رنگ از روي ابوراجح پريد و با نگراني گفت: دهان كثيفت را ببند و اسمي از آن ها به ميان نياور.

ص: 43

محمد بن عثمان در حالي كه به سوي خزينه مي رفت، با صدايي كه ابوراجح بشنود، گفت: بيا و خوبي كن؛ فردا هم مي نشينند و مي گويند ابوراجح بيچاره را محمد بن عثمان به كشتن داد و سپس وارد آب خزينه شد.

هنوز ظهر نشده بود كه از روي بي حوصلگي درِ حمام را بست و به سوي بازار راه افتاد و پس از گشت و گذاري كوتاه به خانه رفت. حليمه كه شوهرش را به سلامت ديد، خوشحال شد و فوراً برايش سفره انداخت. پيرمرد چند لقمه نان خورد و سپس با شنيدن صداي اذان از جا برخاست، وضو گرفت و به نماز ايستاد.

هنوز ركعت اول را نخوانده بود كه صداي ضربه هاي پياپي درِ حياط به گوش حليمه رسيد، حليمه دلش گواه بد مي داد؛ با تشويش از روي ايوان گذشت و به حياط رسيد و در آن حال با صداي بلندي گفت: چه خبر است؟!

ص: 44

مگر سر آورده ايد؟! و درِ حياط را باز كرد. چند داروغه با نيزه و سپر وارد حياط شدند و به طرف ابوراجح كه تازه قنوت بسته بود، حمله آوردند و با خشونت او را به سمت حياط كشيدند.

ابوراجح كه انتظار چنين لحظه اي را داشت به تندي گفت: مگر اسير گرفته ايد؟! صبر كنيد كفش هايم را بپوشم.

يكي از داروغه ها نهيبي زد و گفت: دهانت را ببند پيرمرد و گرنه جنازه ات را به دارالحكومه مي بريم.

من نه ترسي از شما دارم نه از آن ملعون دايم الخمر! حليمه، ناراحت نباش، كسي هست كه داد ما را از اين ستمگران بگيرد. به احمد بگو به خدا توكّل كند.

حليمه همچنان بي تابي و شيون مي كرد. مردم زيادي در كوچه جمع شده بودند و از نزديك شاهد ظلم و ستمي بودند كه مرجان در حقّ آن ها روا مي داشت و به

ص: 45

حال پيرمرد دل مي سوزاندند؛ ناگهان از ميان جمعيّت كسي با صداي بلند گفت: حيا كنيد! از جان اين پيرمرد چه مي خواهيد.

و صداي اعتراض ديگران نيز در پي آن به گوش ابوراجح رسيد. داروغه ها همچنان پيرمرد را كه در مقابل آن ها تاب مقاومت نداشت، بر روي زمين مي كشيدند و با خود مي بردند و ابوراجح كه مردم را با خود همدل مي ديد با صداي بلندي گفت: اي مردم! اين ظلم حاكم نيست! بلكه ستم خليفه اي است كه به ناحقّ بر كرسي خلافت تكيه زده است و چون گرگ، رمه ها را مي درد، نديديد اين مرجان لعين با احمد بن قاسم چه كرد؟! پس چرا ساكت نشسته ايد؟ منتظريد تا سراغ تك تك شما بيايد؟ واللَّه! گناه شما كمتر از آن خليفه و مرجان شرابخوار نيست و فردا نوبت شماست كه طعم

ص: 46

شلاق هاي اين از خدا بي خبران را بچشيد!

در حالي كه زير ضربات مشت و لگد داروغه ها بر روي خاك كشيده مي شد، دست از سخن گفتن بر نمي داشت و مدام به جمعيّتي كه در پي آن ها روان بودند، مي گفت: تا كي بايد ساكت بنشينيد؟! تا كي باد ستم اين كافران را تحمل مي كنيد؟!

داروغه ها كه از دست زبان ابوراجح به ستوه آمده بودند و مي ترسيدند كه گفته هاي او بر دل هاي مردم كارگر بيفتد و آن ها را با خود همدل كند، ضربه محكمي به سر او زدند. از شدت ضربه، خون از سرش جاري شد و از هوش رفت و سپس جسم بي جان او را در ميان همهمه مردم و ناله هاي جانگداز حليمه با خود به مخوف ترين زنداني بردند كه مرجان براي مجازات مخالفينش ساخته بود.

ص: 47

ساعتي بعد، احمد سراسيمه به خانه برگشت و حليمه را ديد كه در ميان عدّه اي از زنان همسايه نشسته و شيون مي كند. بغضي سخت گلويش را فشرد و تمام بدنش از ترس به لرزه افتاد و در مقابل نگاه دلسوزانه زنان همسايه، هاي هاي گريه را سر داد.

با فرا رسيدن شب، همسايه ها نيز به خانه هاي خود برگشتند و احمد ماند و حليمه. در ميان خانه اي كه خشت، خشت آن بوي ابوراجح را مي داد و به هر سو كه نگاه مي كردند ابوراجح را مي ديدند كه در حال عبادت با خداوند است، بي اختيار اشك از گونه هايشان جاري مي شد. خانه اي نبود كه در آن شب اسمي از ابوراجح برده نشود و همه از مقاومت و دليري آن پيرمرد سخن مي گفتند، حتي آن هايي كه با شيعيان دشمني داشتند.

حليمه هنوز مرگ اولين فرزند خود را كه از بالاي

ص: 48

كوه پرت شده بود به ياد داشت و براي اين كه نام او به يادش بماند به همه گفته بود كه از آن پس او را ام راجح بخوانند و اين دومين داغي بود كه بر دلش سنگيني مي كرد. او از عاقبت كار مي ترسيد و مي دانست كه آن پيرمرد از دست حاكم حلّه رهايي نمي يابد و مدام به فكر اين بود كه براي نجات شوهرش قدمي بردارد.

بدون اين كه لب به آب و غذا بزند، بر روي ايوان نشست و چشمانش را به سمت ستاره هايي دوخت كه در آسمان خدا چشمك مي زدند. نسيم خنك شبانگاهي همچنان بر سينه داغدارش مي وزيد و نخل ها همدرد با حليمه به سر و سينه مي زدند. شهابي در آسمان گذشت و نوري از سويي به سويي ديگر كشيده شد و انوار كم رنگي بر دل حليمه نشست؛ آهي از سر درد كشيد و با خود گفت: بايد كاري كنم. صبح به دارالحكومه مي روم! حتي

ص: 49

اگر شده به دست و پايش مي افتم. كنيزي زنانش را مي كنم. بايد بروم؛ با اين فكر بي اختيار چشمانش روي هم قرار گرفت و خوابش برد.

چيزي از نيمه نگذشته بود كه ابوراجح آرام آرام چشمانش را گشود و زل زد به سقفي سياه و تاريك. چند بار از شدّت درد ناليد. سرش سنگيني مي كرد. با تعجّب نگاهي به اطرافش انداخت: آه خداي من! اينجا ديگر كجاست؟

از هر سو صداي ناله به گوش مي رسيد. ناگهان به ياد لحظه اي افتاد كه داروغه ها او را با خود مي بردند و حليمه را ديد كه چنگ بر صورتش مي كشيد. وقتي به خود آمد ديد كه دست و پايش را در ميان كنده اي سنگين بسته اند و در كف سردابي سرد و تاريك رهايش كرده اند.

صداي پايي در سرداب طنين انداخت و روشنايي اندكي همه جا را فراگرفت. صداي پا لحظه به لحظه به

ص: 50

او نزديك تر مي شد و سايه اي در زير انوار سرخ رنگ مشعل در برابرش ايستاد و آهسته صدايش كرد: ابوراجح! ابوراجح!

پيرمرد، صداي داروغه اي را كه در حمام ديده بود، شناخت. از روي درد، ناله اي كرد و لبان خشكش را به زحمت از هم گشود:

اينجا كجاست داروغه؟! چه بلايي به سر زن و بچه ام آورده اند؟!

- ناراحت نباش ابوراجح! كسي به آن ها كاري ندارد.

- اينجا كجاست داروغه؟!

- زندان است ابوراجح! زندان قصر مرجان!

- بالاخره زهرش را ريخت. خدا لعنتش كند داروغه.

با وحشت نگاهي به اطرافش انداخت و در برابر پيرمرد نشست و مقداري آب در دهان او ريخت، سپس

ص: 51

تكه اي نان از زير پيراهنش بيرون آورد و به پيرمرد داد و با لكنت زبان گفت:

بخور ابوراجح! تو بايد زنده بماني! زود باش تا كسي نيامده است، بخور!

و لقمه كوچكي از نان را در دهان ابوراجح گذاشت. پيرمرد به سختي لقمه اي را بلعيد و با تعجّب گفت: داروغه! نام تو چيست؟! چرا به من محبّت مي كني؟

- نام من ابوسعد است و از شيعيان اطراف حلّه هستم.

- پس در اين دخمه چه مي كني؟

- داستان زيادي دارد ابوراجح! بماند به وقتش. زودتر نانت را بخور تا نگهبان بعدي نيامده است.

- نگهبان بعدي؟!

- آري! همان صالح كه در حمام به رويت شمشير كشيد؛ در برابر او حرفي نزن!

ص: 52

چند لقمه باقيمانده را بلعيد و در حالي كه سرش بر روي بازوان ابوسعد بود، چند جرعه ديگر نيز آب نوشيد، ناگهان صداي پاي صالح در سرداب پيچيد: آنجا چه خبر است؟!

ابوسعد فوراً سر ابوراجح را بر روي زمين گذاشت و با صدايي كه مي لرزيد، رو به صالح كه به آن ها نزديك تر مي شد، كرد و گفت:

گمان مي كنم كه اين پيرمرد تمام كرده باشد.

صالح نگاهي از روي ترديد به ابوسعد انداخت و با طعنه گفت: حتماً تو هم داري دعاي مردگان براي او مي خواني!؟ بيا ابوسعد! اين ها روزي صد بار مي ميرند و دوباره زنده مي شوند. سپس به طرف مشعلي كه در گوشه سرداب مي سوخت، رفت و آن را در دست گرفت و به سوي ابوراجح حركت كرد. سرخي مشعل به

ص: 53

صورت او خورد و پيرمرد فريادي از درد كشيد. مشعل را بالا گرفت و شروع كرد به خنديدن و قاه قاه خنده اش، زندانيان ديگر را از خواب بيدار كرد.

ديدي ابوسعد! چگونه مرده گان را زنده مي كنم؟!

مشعل را جلوتر برد و در چشمان ابوسعد خيره شد و با شيطنت گفت: ابوسعد! نمي دانستم كه مرده ها هم آب و نان مي خورند!

ابوسعد مشعل را از دست صالح گرفت و آن را در جايش قرار داد و به تندي گفت: چرا هذيان مي گويي صالح؟! مواظب آن پيرمرد باش! حاكم او را زنده مي خواهد و گرنه سر از تن ما جدا خواهد كرد.

- زنده؟! آخر مرده و زنده او چه به درد حاكم مي خورد؟!

و سرش را نزديك گوش ابوسعد برد و به طعنه گفت: نكند تو او را زنده مي خواهي ها؟! راستش را بگو؟ چند

ص: 54

درهم از اين پيرمرد گرفته اي؟!

ابوسعد با رويي برافروخته گفت: همان قدر كه تو آن روز در حمام از او گرفتي؟

صالح از ترس نگاهي به اطرافش انداخت و به تندي گفت: چه مي گويي ابوسعد، اين دروغ ها چيست كه به هم ميبافي؟

ابوسعد كه ديد تيرش به هدف خورده است، لبخندي بر لبانش نشست و گفت:

يعني آن پيرمرد دروغ مي گويد؟!

صالح نگاه خشمگينش را به ابوراجح دوخت و با دستپاچگي گفت: آري! تهمت بسته است، اصلاً آن بيچاره گورش كجا بود كه كفن داشته باشد.

سپس به نرمي به ابوسعد گفت: دوست من! تو كه حرف هايش را باور نكرده اي؟!

ص: 55

نترس صالح! تازه اگر حقيقت هم داشته باشد، هرگز تو را به اين پيرمرد نخواهم فروخت. بالاخره ماهم بايد به نحوي امورات مان بگذرد.

سپس به سوي پله ها قدم برداشت و لحظه اي بعد از مقابل نگاه نگران صالح، ناپديد گرديد.

خورشيد آرام آرام چشمانش را گشود و به سوي سرزمين نخل هاي بلند لبخند زد و هوهوي باد، با زمزمه دلپسند نهرهاي آب درهم آميخت. حليمه سراسيمه از خواب بيدار شد و چشم به انوار رنگ پريده سحر دوخت؛ نگاهش به نعليني افتاد كه در شكاف ديوار بر جاي مانده بود و ردايي كه از شانه هاي ابوراجح به روي ايوان افتاده بود، از جا برخاست و رداي شوهرش را از روي زمين برداشت؛ بغض در گلويش شكست.

آه! تسبيح ابوراجح!

ص: 56

مثل ديوانه ها به حياط دويد و آن را از روي خاك برداشت و در حالي كه دانه هايش را مي بوسيد به گردنش انداخت و هق هق گريه اش در فضا طنين انداخت. صداي پاي احمد او را به خود آورد:

اين قدر بي تابي نكن مادر! خدا فريادرس مظلومان است.

- آري پسرم! حقّ با توست! ولي دلم طاقت نمي آورد! او تحمّل اين همه زخم و شكنجه را ندارد. مي ترسم زبانم لال، از دست برود.

- خدا عذاب اين حرامزاده را زياد كند كه مردم را به زحمت مي اندازد.

حليمه با نگراني، نگاهي به اطرافش انداخت و سپس رو به احمد كرد و با التماس گفت:

نه پسرم! تو ديگر از اين حرف ها نزن! من نمي خواهم ترا نيز از دست بدهم، داغ راجح هنوز

ص: 57

جگرم را آتش مي زند. خدا كند پدرت زودتر آزاد شود، آن وقت از اين شهر مي رويم، من ديگر طاقت اين همه بلا را ندارم.

كجا مادر؟! هرجا برويم همين است كه مي بيني! مثل زالو خون مردم را مي مكند و مال مردم را غارت مي كنند. ناگهان نگاهش به رداي ابوراجح افتاد، دست دراز كرد و آن را از قلاّبي كه به ديوار كوبيده شده بود، جدا كرد و قامتش را در آن پيچيد و به طرف كوچه راه افتاد. حليمه با نگراني صدايش كرد.

كجا احمد؟! كلّه سحر كجا مي روي؟

به حمام مي روم مادر! نمي شود كه مثل زنان در خانه بنشينم؛ حال كه ابوراجح نيست من كه هستم. درِ حياط را گشود و وارد كوچه شد و حليمه گوش به صداي پايش گرفت كه محكم و استوار از او دور مي گشت. تنهايي

ص: 58

آزارش مي داد، مدّتي خيره به درِ حياط نشست؛ ناگهان از جا برخاست و باخود گفت: هر طور شده او را با خود بر مي گردانم؛ حتي اگر تنها جنازه اش باقي مانده باشد.

سپس جسم افسرده اش را در لاي چادر سياهي پيچيد و از خانه خارج شد.

با فرا رسيدن روز، نور كمرنگي فضاي سرداب را در برگرفت. پيرمرد به سختي خود را بر روي زمين كشيد و به ستوني كه تنها قدمي با او فاصله داشت، رساند و به آن تكيه كرد. سنگيني قُل و زنجيرها به دور پاها و گردنش او را عذاب مي داد. در همان حال نشسته، نمازش را خواند و سپس چشم به اطرافش دوخت. از آنچه در مقابل نظرش بود، دلش به درد آمد. از يك سو جواني را ديد كه تمام پهنه شانه اش را با ضربات شلاق خونين كرده بودند و او را بيهوش به چوبه دار بسته بودند و از

ص: 59

سويي ديگر نگاهش به پيرمردي افتاد كه چشمانش را ميل كشيده بودند. زندان پر بود از مردان حلّه اي كه در زير شكنجه، اميدي به زنده ماندن خود نداشتند و آه و ناله آن ها شب و روز، دل سنگ را به درد مي آورد. وضع زندانيان چنان رقّت آور بود كه حتي ابوراجح در خواب هم گمانش را نمي كرد و با ديدن آن ها درد خود را فراموش كرد.

در هواي مرطوب سرداب به سختي نفس مي كشيد و بوي تعفّن، آزارش مي داد و او همچنان با وحشت به اين انسان هاي بي گناه نگاه مي كرد و زير لب براي آن ها دعا مي خواند. ناگهان صداي آشنايي او را به سوي خود خواند:

ها! ابوراجح! تو هم بالاخره گرفتار اين دايم الخمر شدي!؟

ابوراجح به دقت به سمت صدا چشم دوخت و با

ص: 60

مدّتي تلاش صاحب صدا را شناخت و با تعجّب گفت: آه! ابو هاني! تو اينجا چه مي كني؟!

-ها ابوراجح! چرا تعجّب كرده اي؟! ظالم كه مظلوم برايش فرقي ندارد! چه ابوراجح باشد چه ابو هاني!

- امّا گفته بودند كه به سفر رفته اي! يعني همه آن حرف ها دروغ بود؟!

آري! درست شنيده اي ابوراجح! قرار است به سفر بروم؛ شايد هم همه ما كه در اينجا هستيم به سفر برويم. سفر به سوي بهشت. مگر غير از اين است ابوراجح؟! تاكنون چه كسي از اين زندان ها سالم بيرون رفته است؟

- ساكت شويد! و گرنه دندان هايتان را در دهانتان خرد مي كنم!

- آهاي داروغه! مشت هايت را براي مشت و مال دادن حاكم به كار ببند و گرنه در دهان من و ابوراجح كه

ص: 61

دنداني نيست تا خرد شود.

براي يك لحظه هم كه بود دردهاي زندانيان فراموش شد و از گفته هاي ابو هاني به خنده افتادند. داروغه كه ديد ابو هاني او را به باد مسخره گرفته است، با خشم به طرف او رفت و با تمام نيرو، چند شلاق را بر شانه عريان پيرمرد فرود آورد و صداي شلاق در سرداب پيچيد. امّا ابو هاني ساكت ننشست و با اين كه صدايش از درد مي لرزيد، گفت: بزن داروغه! خجالت نكش! به خدا قسم كه روزي تقاصش را پس خواهي داد و آب دهانش را جمع كرد و به صورت داروغه ريخت. خشم سراسر وجود داروغه را در بر گرفت و چون گرگي به سوي ابو هاني حمله ور شد و آن قدر به سر و صورت او كوبيد كه پيرمرد بيهوش شد.

سكوت سنگيني در سرداب طنين انداخت. همه

ص: 62

نگاه ها به سوي داروغه دوخته شد و داروغه زير نگاه هاي ملامت بار زندانيان وحشيانه نعره مي كشيد. دهان ابوراجح از تعجّب باز مانده بود و چنين عمل وحشيانه اي را از داروغه انتظار نداشت. مثل ديوانه ها شروع كرد به عقب عقب رفتن، و با فرياد رو به زندانيان كرد و گفت: چرا به من خيره شده ايد؟! ها! چرا به من خيره شده ايد؟!

سپس شلاقش را بلند كرد و به طرف زندانيان حمله ور شد و با شلاق به سر و روي آن ها مي كوبيد. ناگهان درِ زندان روي پاشنه چرخيد و محمد بن عثمان، در حالي كه چند داروغه او را همراهي مي كردند وارد سرداب گشت و چون داروغه را در آن حال ديد، با صداي بلندي گفت: چه مي كني داروغه؟! چرا مثل گرگ به گله زده اي؟ دست بردار!

ص: 63

و ابوسعد كه در جمع داروغه هاي همراه محمد بن عثمان بود، به طرف او خيز برداشت و به زور شلاق را از دست او گرفت و او را از زندانيان جدا كرد.

محمد بن عثمان در برابر ابوراجح رفتار دلسوزانه اي به خود گرفت و به سوي تك تك زندانيان رفت و گاهي با صداي بلند از آن ها دلجويي مي كرد. كم كم به جايي رسيد كه ابو هاني بسته شده بود: آه داروغه! چه بلايي به سر اين پيرمرد آمده است؟! فوراً او را باز كنيد!

ابوسعد به همراهي داروغه هاي ديگر به سوي ابو هاني رفتند و دست و پايش را از بند بيرون كشيدند. ابوسعد، سرش را به روي سينه ابو هاني گذاشت و در حالي كه با خشم به صالح نگاه مي كرد با تعجّب گفت: اين كه مرده است!

زندانيان با شنيدن اين حرف در حالي كه اشك از

ص: 64

چشمانشان جاري بود به طرف جنازه پيرمرد سر برگرداندند. ابوراجح با غضب رو به صالح كه ابو هاني را كشته بود، كرد و گفت:

اي نا مسلمان! جواب خدا را چه مي دهي؟! ها؟! چگونه دلت آمد آن پيرمرد را بكشي؟ و هاي هاي گريه او در ميان سرداب پيچيد.

اي خدا! اين كافران را به سزاي اعمالشان برسان! مگر ابو هاني چه گناهي كرده بود كه اين گونه او را كشتند! در آن لحظه زندان به مراسم عزا تبديل شد و زندانيان درد خود را فراموش كرده و به مرگ ابو هاني مي گريستند.

در آن لحظه سايه محمد بن عثمان روي ابوراجح كه همچنان در غم ابو هاني گريه مي كرد، افتاد و به داروغه ها اشاره كرد كه از او دور شوند:

حالت چطور است ابوراجح؟! اين چه بلايي بود كه

ص: 65

بر سر خودت آوردي مرد؟! من كه گفته بودم مواظب خودت باش؟ چرا به حرف هايم توجه نكردي؟ ها!

سپس دو زانو در برابرش نشست و با دستانش صورت او را بالا گرفت:

- آيا نيم حمامت به قيمت جانت مي ارزيد؟!

ابوراجح چشمان خون گرفته اش را به محمد بن عثمان دوخت:

خجالت بكش ملعون! اينجا هم دست از سر ما بر نمي داري؟! به خدا اگر جانم را از دست بدهم بهتر است تا با سگ كثيفي مثل تو و مرجان هم كلام شوم. تو هم مثل آن مرجان دايم الخمر، خبيث هستي.

يكي از داروغه ها براي ساكت كردن ابوراجح خيز برداشت كه محمد بن عثمان با حركت دست او را از اين كار بازداشت:

ص: 66

ببين ابوراجح! اينجا كسي به ديگري رحم نمي كند و در حالي كه با دست به برهاني اشاره مي كرد، گفت: او هم مثل تو يك دنده و لجباز بود، حتي هيچ كس از داروغه نمي پرسد كه چرا او را كشته اي؟ تا چند لحظه ديگر جنازه اش را از اينجا خواهند برد و شب هنگام در بيابان رهايش مي كنند تا غذاي جانوران وحشي شود. امّا اگر دست از يك دندگي و لجبازي برمي داشت اكنون در كنار خانواده اش به آرامي زندگي مي كرد:

اي محمد بن عثمان! اشتباه شما هم در همين است! او دينش را به تو و امثال مرجان نفروخت و بهشت را براي خودش خريد.

و نگاهش را به سوي جنازه ابو هاني انداخت و گفت: چه سعادتمند بودي تو اي ابو هاني! اي كاش صبر مي كردي تا با هم به سوي خدا مي رفتيم.

ص: 67

و اشك از چشمانش سرازير شد.

شما همه مثل همديگر هستيد؛ عجله نكن پيرمرد، زود به آرزويت خواهي رسيد و درهاي بهشت به انتظار تو باز مانده است و من هم تمام حمامت را تصاحب خواهم كرد.

و با لبخندي تمسخرآميز از ابوراجح دور شد و ضمن دادن دستوراتي به داروغه ها صالح را به گوشه اي كشيد و به او گفت: خوب گوش كن ببين چه مي گويم: اگر آن پيرمرد را راضي كردي كه نيمي از حمامش را به من ببخشد، ده درهم پاداش خواهي گرفت. البته به طوري كه زنده بماند، چون حاكم هنوز با او كار دارد، فهميدي؟!

آري! مطمئن باش كه كاري خواهم كرد به جاي نيمش، همه را به تو ببخشد.

لبخندي بر لبان محمد بن عثمان نشست و با شادي

ص: 68

گفت: آن گاه من هم بيست درهم به تو پاداش خواهم داد و كاري خواهم كرد كه تا آخر عمرت راحت زندگي كني و پس از آن، از پله هاي سرداب بالا رفت.

در آهني زندان دوباره نعره اي كشيد و پشت سرش بسته شد.

ابوسعيد كه نگران حال ابوراجح بود، خود را به صالح نزديك كرد و با لبخندي ساختگي رو به او كرد و گفت: حالا ديگر كارهايت را از من پنهان مي كني؟! بگو ببينم صالح! آن روباه چه چيزي به تو مي گفت؟

- چيزي نيست ابوسعد! اما اگر كمكم كني، براي تو نيز پاداشي از او مي گيرم.

- در چه كاري كمكت كنم صالح!

او نيمي از حمام اين پيرمرد را مي خواهد و حاضر است در ازاي آن ده درهم به ما پاداش بدهد، البته اگر

ص: 69

تمام حمام را از او بگيريم پاداش ما نيز دو برابر خواهد شد. چه مي گويي ابوسعد؟! در اين كار كمكم مي كني؟

ابوسعد نگاهي به پيكر نحيف ابوراجح انداخت و از طرفي مي دانست كه صالح براي به دست آوردن بيست درهم، تن به هر كاري مي دهد، لذا به او گفت: چرا فكر مي كني مي توانم در اين كار كمكت كنم؟!

گوش كن ابوسعد! من همه چيز را درباره تو مي دانم و اگر تاكنون ساكت مانده ام به خاطر دوستي بين من و توست. من آن روز در حمام تمام سخنان شما را شنيدم و حتي مي دانم كه ديشب مخفيانه به او آب و نان خورانده اي! بنابراين آن پيرمرد به تو اطمينان دارد و حاضر است به حرف هاي تو گوش كند؛ حتي مي دانم كه تو هم مثل آن ها در مذهب اماميه هستي و مذهب ما را لعن مي كني.

ص: 70

رنگ از روي ابوسعد پريد. هرگز فكر نمي كرد كه صالح، پنهاني حرف هاي آن ها را شنيده باشد و از اين رو جانش را در خطر مي ديد؛ چاره اي جز همراهي با صالح نداشت. لذا بدون اين كه خود را ببازد گفت: گوش كن صالح! من نمي دانم كه تو درباره چه حرف مي زني؟ ولي به خاطر گرفتن درهم ها حاضرم با تو همكاري كنم؛ در ضمن در مقابل حمام چه چيزي به من مي رسد.

باشد ابوسعد! من هم حاضرم نيمي از آنچه را كه مي گيرم، به تو بدهم به شرطي كه او را راضي كني تا تمام حمام را به محمد بن عثمان ببخشد و در ضمن، او قول داده است كه اين پيرمرد را از بند خلاص كند تا به خانه اش برگردد.

ابوسعد براي اين كه به صالح بفهماند كه به خاطر گرفتن پاداش حاضر به همكاري با او شده است و از

ص: 71

تهديدش هراسي به دل ندارد، حرفش را تكرار كرد و گفت: يادت باشد كه قول داده اي نيمي از آنچه را كه مي گيري، به من بدهي.

- باشد ابوسعد! هرچه را كه گرفتم با تو تقسيم مي كنم.

- آب، همراهت هست؟

- آب را مي خواهي چكار؟

بايد فكر كند كه با او همدل هستم تا آنچه را مي گويم از من بپذيرد و گرنه خودت بهتر مي داني كه با زور، اين ها خم به ابرو نمي آورند.

عثمان مشك كوچك آبي را كه با خود داشت، به ابوسعد داد و گفت: بيا اين هم آب! برو ببينم چه مي كني!؟

- تو هم بهتر است به آن ها كمك كني تا جنازه آن مرد را از اينجا بيرون ببرند.

ص: 72

- باشد ابوسعد! تو نگران جنازه ابو هاني نباش!

ابوسعد آرام آرام به طرف ابوراجح قدم برداشت، هنوز به حرف هايي مي انديشيد كه صالح درباره او به زبان آورده بود و از عاقبت كار مي ترسيد. در مقابل ابوراجح خم شد و حالش را پرسيد.

- چه مي شود كرد ابوسعد! سرنوشت ما هم اين گونه رقم خورده است. شايد قسمت اين باشد كه در گوشه اين زندان بميرم. راضي هستم به رضاي خدا.

- نگران نباش ابوراجح! همه چيز درست مي شود، بيا مقداري آب آورده ام.

- چرا جانت را به خطر مي اندازي ابوسعد؟ من عمرم را كرده ام، امّا تو هنوز جوان هستي و اگر آن دايم الخمر بفهمد كه به من نيكي مي كني از خونت نمي گذرد.

- بيا ابوراجح، نوش جانت. به هر حال قسمت را

ص: 73

نمي شود عوض كرد؛ خصوصاً الآن كه همه چيز را صالح درباره من مي داند و او هم كسي نيست كه بتواند دهانش را بسته نگهدارد.

- چرا فكر مي كني آن ملعون همه چيز را درباره تو مي داند.

- آن روز كه در حمام با تو صحبت مي كردم، پنهاني گوش ايستاده بود و تمام حرف هاي ما را شنيده است. گوش كن ابوراجح! من اكنون فهميده ام كه چه كسي اين بلا را بر سر تو آورده است و از تو نزد مرجان بدگويي كرده است.

- بيا، جرعه اي ديگر بنوش، تو بايد زنده بماني!

- از چه صحبت مي كني ابوسعد؟

- محمد بن عثمان براي اين كه حمامت را تصاحب كند، از تو نزد مرجان بدگويي كرده است.

ص: 74

- چرا فكر مي كني او چنين كاري را انجام داده است؟!

- چون از صالح خواسته است كه به هر طريقي تو را راضي كند، حداقل نيمي از حمامت را به او ببخشي و او نيز تو را در عوض آن آزاد خواهد كرد و حتي قول داده است كه پس از راضي كردن تو، چند درهم به صالح پاداش بدهد.

- خدا لعنتش كند، من نيز از اول چنين كاري را از او گمان مي كردم؛ امّا بايد اين آرزو را به گور ببرد.

- از سويي هم عدّه اي به مرجان خبر داده اند كه تو خليفه مسلمين را در نزد مردم لعن مي كني، بنابراين چه حمام را به اين روباه ببخشي و چه نبخشي، مرجان تو را مجازات خواهد كرد و محمد بن عثمان جرأت شفاعت تو را در نزد حاكم ندارد و فقط سعي مي كند با وعده تو را فريب بدهد و قبل از مرگت، حمامت را به چنگ بياورد.

ص: 75

مي دانم ابوسعد! بگذار هرچه دلش مي خواهد، انجام بدهد و تو هم ناراحت من نباش؛ من عمرم را كرده ام.

ابوسعد آهي كشيد و از جا بلند شد و به سوي صالح كه با تشويش به عاقبت سخنان آن ها مي انديشيد، راه افتاد.

- چه كردي ابوسعد؟! آيا راضي شد كه حمام را به محمد بن عثمان ببخشد؟

- نه صالح! به هيچ طريقي رضايت نمي دهد و هرچه به او نصيحت كردم، فايده اي نبخشيد.

ناراحت نباش ابوسعد! بلايي به سرش بياورم كه حتي حاضر شود خانه اش را هم به محمد بن عثمان بدهد. سپس با خشم به سوي ابوراجح قدم برداشت:

- پس اين طور پيرمرد! از جانت گذشته اي؟! الآن نشانت مي دهم كه از جان گذشتن يعني چه!؟

و دست برد، يقه پيراهنش را محكم كشيد و آن را از

ص: 76

وسط پاره كرد، به طوري كه شانه هاي استخوانيش عريان ماند:

خُب پيرمرد، حالا چه مي گويي؟ هان؟

و شلاق را محكم بر شانه اش فرود آورد، پوست شانه ابوراجح تركيد و خون از شانه اش جاري شد.

پيرمرد از درد به خود پيچيد و ناله اي كرد.

- حالا چه مي گويي ابوراجح!؟ باز سرسختي مي كني؟

و ضربه هاي شلاق را پي در پي بر پوست شانه اش فرود مي آورد، به طوري كه پيرمرد بيهوش، بر زمين افتاد.

ابوسعد فوراً خود را به صالح رساند و او را از پشت بغل كرد و به سمت ديگر كشيد:

چه مي كني داروغه؟! اگر او بميرد حاكم تو را به جاي او مجازات مي كند. آرام بگير صالح!

ص: 77

صالح چون گرگي زخمي همچنان نعره مي زد و عربده مي كشيد و كار به جايي رسيد كه داروغه هاي ديگر به كمك ابوسعد آمدند و او را از ابوراجح دور كردند. صالح از خشم مرتب ناسزا مي گفت و ابوراجح را تهديد به مرگ مي كرد.

***

درِ حياط را پشت سرش بست و پا به داخل كوچه گذاشت. روبند را روي صورتش كشيد و به سوي بازار راه افتاد. صداي دوره گرد ها و كاسبان حلّه پشت سرهم به گوش مي رسيد و گفتگوي زنان و مرداني كه با فروشندگان دوره گرد چانه مي زدند، شنيده مي شد، در اين ميان صداي داروغه هايي كه با شكم هاي برآمده به سوي مردم عربده مي كشيدند با صداي شاعراني كه با صداي بلند شعرهاي خود را مي خواندند، به گوش مي رسيد و

ص: 78

او بي اعتنا به همه اين ها، هم چنان قدم برمي داشت.

از ميان بازار گذشت و در امتداد راهي قرار گرفت كه به دارالحكومه مي رسيد. لحظه اي در عاقبت كارش ترديد كرد و از حركت باز ماند. امّا چاره اي جز رفتن در پاي خود نديد، مدام قيافه استخواني ابوراجح در نظرش ظاهر مي شد. به ياد لحظه هايي افتاد كه او را بر سنگ فرش خيابان مي كشيدند و با خود مي بردند.

اشك در چشمانش حلقه بست. دوباره راه افتاد و زماني به خود آمد كه در مقابل دارالحكومه بود. داروغه ها با لباس هاي يك دست سياه در حالي كه نيزه هاي بلندي را در دست داشتند، طول و عرض شبستان قصر را قدم مي زدند و دو نفر در دو سمت درِ ورودي قصر، چون مجسمه اي ايستاده بودند. از چند پله گذشت و به ايوان قصر رسيد. ناگهان صداي خشن

ص: 79

داروغه در گوشش پيچيد: كجا مي روي زن؟!

و نيزه اش را در مقابل صورتش گرفت.

- مي خواهم حاكم را ببينم.

با تعجّب نگاهي به او انداخت و گفت:

حاكم كه اكنون بيدار نيست!

- مي مانم تا بيدار شود.

- برو زن! امروز كه روز ديدار با حاكم نيست!

- مگر براي ديدن حاكم نيز روزها فرق مي كند؟ كار واجبي با او دارم كه ممكن است فردا دير شود.

- امّا حاكم امروز گرفتارند و به حساب و كتاب ديوان مي رسند، برو چند روز ديگر بيا.

من تا حاكم را نبينم از اينجا تكان نمي خورم. مگر جنازه ام را بيرون ببرند.

يكي ديگر از داروغه ها آرام آرام به جمع آن ها

ص: 80

پيوست و در حالي كه امّ راجح را زير نظر گرفته بود، آهسته در گوش همكارش گفت:

به گمانم زن ابوراجح باشد!

- ابوراجح ديگر كيست؟

- همان پيرمرد حمامي كه صحابه را لعن مي كند.

- مي گويي با او چكار كنم؟

- نمي دانم، بهتر است محمد بن عثمان را از آمدن اين زن آگاه كنيم.

- پس مواظب او باش تا من برگردم.

سپس به طرف داخل قصر راه افتاد، از چند دالان تو در تو گذشت و وارد اطاقي شد كه حاكم در آن به عيش و عشرت مشغول بود. نگاهش را به سوي محمد بن عثمان گرفت و با اشاره اي او را به نزد خود خواند.

محمد بن عثمان تعظيمي به سوي حاكم كرد و به

ص: 81

طرف داروغه راه افتاد و با غضب رو به داروغه كرد و گفت: چه خبر است؟! مگر نگفتم كسي داخل نشود؟

- امر مهمّي پيش آمده است.

- حالا آن امر مهم چيست؟

زني به اينجا آمده است و اصرار دارد كه حاكم را ببيند و هرچه مي كنيم از اينجا دور نمي شود.

- اين كه ديگر گفتن ندارد احمق! به زور هم كه شده او را از اينجا دور كنيد! مگر نمي بينيد حاكم گرفتار است!

- ولي او همسر ابوراجح است.

- چه گفتي؟ همسر ابوراجح؟!

- اي محمد بن عثمان! آنجا چه خبر است؟

- چيزي نيست سرور من! گويا زني جسارت كرده و مي خواهند به دست بوسي حضرت اشرف برسند!

- آن زن كيست ملعون؟!

ص: 82

صداي خنده عدّه اي از اعوان و اشراف زادگان كه در آن جمع بودند، در فضاي قصر طنين انداخت و محمد بن عثمان در حالي كه رنگ صورتش سرخ شده بود، با لكنت زبان گفت: زن ابوراجح حمامي است كه اذن دخول مي خواهد.

- آن زن از ما چه مي خواهد؟!

- گويا در پي شوهرش آمده است.

- شوهرش؟! ابوراجح؟ امّا او كه نزد ما نيست.

- سرور من! آن مردك ديروز در ميان عدّه اي از مردم شهر به وجود مبارك خليفه و حاكم بر حقّ او در حلّه ناسزا مي گفت كه داروغه ها او را دستگير و به زندان انداخته اند.

مرجان با غضب از تختي كه بر آن نشسته بود پايين آمد و لحظه اي به فكر فرو رفت و با اين كه صدايش از

ص: 83

خشم مي لرزيد، دستور داد:

آن زن را به اينجا بياوريد!

محمد بن عثمان تعظيمي كرد و همراه داروغه از تالار قصر بيرون رفت و لحظه اي بعد با اُمّ راجح به داخل تالار برگشت.

حاكم كه دوباره بر تخت بود، نگاه تندي به سوي اُمّ راجح انداخت و گفت: چه مي خواهي زن؟

- شويم را!

- شويت؟! ببين كدام يك از اين ها شويت هست، دستش را بگير و برو.

صداي خنده اعوان حاكم، آن زن بيچاره را ناتوان تر ساخت.

- من ابوراجح را مي خواهم كه ديروز داروغه هايت به زور او را با خود بردند.

ص: 84

- داروغه ها او را برده اند، آن وقت سراغش را از ما مي گيري؟!

باز خنده مستانه حاضران بلندتر از دفعه قبل در فضاي قصر طنين انداخت، حليمه با التماس رو به حاكم كرد و گفت: او پيرمردي بيش نيست و طاقت سختي را ندارد، بيا و جوانمردي كن و او را ببخش.

حاكم لحظه اي قيافه حق به جانب به خود گرفت و در فكر فرو رفت و سپس با لبخندي گفت: با يك شرط او را خواهم بخشيد، اول اين كه در حضور مردم به جان خليفه دعا كند. در ثاني خليفه شيعيان را لعن كند.

حليمه آخرين اميدش را از دست داد و بي آن كه كلامي ديگر بگويد، راه افتاد.

چه شده ام راجح؟! مگر نيامده بودي شويت را با خود ببري؟

ص: 85

به خدا سوگند كه اگر ابوراجح هم حاضر به لعن خليفه شيعيان شود، با اين دست هايم زبانش را از حلقومش بيرون خواهم كشيد. اُف بر شما كه آخرت را به دنياي تان فروخته ايد و مست از باده دنياپرستي به مردم ستم مي كنيد. لعنت به تو و بر خليفه شما باد كه دايم الخمري چون تو را به جان مردم انداخته است.

و سپس بي اعتنا از كنار داروغه ها گذشت و به سوي خانه حركت كرد.

حاكم با شنيدن سخنان حليمه چون مار به دور خود چمپر زد و در ميان سكوتي سنگين با فرياد گفت: اين مردك را به اينجا بياوريد؛ چنان بلايي به سرش بياورم كه تا سال ها مردم حلّه از شنيدن نامم به خود بلرزند.

محمد بن عثمان فوراً از تالار قصر بيرون رفت و چند داروغه را براي آوردن ابوراجح به سوي زندان فرستاد.

ص: 86

ابوراجح ساعتي را بي هوش بر زمين افتاد و زماني چشم گشود كه درد، سراسر وجودش را فراگرفته بود و توان هيچ حركتي در خود نمي ديد.

ناگهان صداي باز شدن درِ زندان به گوش رسيد و چند داروغه با عجله به سوي ابوراجح گام برداشتند و دست و پايش را از ميان قل و زنجيرها بيرون كشيدند؛ يكي از آن ها با صداي خشكي گفت: برخيز پيرمرد! كه رفتنت به بهشت نزديك است!

و قاه قاه خنده داروغه هاي ديگر در سرداب پيچيد و سپس دو طرف او را گرفتند و كشان كشان او را در ميان اعتراض زندانيان ديگر با خود بردند.

مرجان همچنان دست هايش را در پشتش گره كرده بود و طول و عرض تالار را قدم مي زد و بلند بلند با خود حرف مي زد.

ص: 87

طولي نكشيد كه داروغه ها ابوراجح را به تالار آوردند و در برابر حاكم به روي زمين انداختند. حاكم نگاهي به شانه شلاق خورده ابوراجح انداخت و آرام آرام به سويش قدم برداشت و در آن حال با صداي بلندي گفت: مثل اين كه داروغه ها در كارشان خوب مهارت دارند. ابوراجح از فشار درد ناله اي كرد و بي آن كه به سوي مرجان سر برگرداند، با صداي ضعيفي گفت: آن ها درنده خويي خود را از سرِ سفره حرام زاده اي چون تو به ارث برده اند، مرجان!

حاكم كه انتظار چنين حرفي را از آن جسم نيمه جان نداشت، بر زخم هاي شانه اش پا نهاد و فشار داد و ماليد تا زخم ها دوباره سر باز كردند و خون از آن محل جاري شد.

خُب ابوراجح! فريادرس تو كيست؟! پس چرا نمي آيد تو را از دست من خلاص كند؟! ها؟! نكند از

ص: 88

داروغه هايم مي ترسد!؟

و چنان خنده اي همه جا را فرا گرفت كه حتي داروغه هايي كه در شبستان بودند، صداي آن را شنيدند.

- به موقعش خواهد آمد لعين و آن وقت است كه تو و اعوانت مثل موش، در سوراخي پنهان شويد.

- گوش كن ابوراجح! اگر به دست و پاي من بيفتي و از من خواهش كني كه تو را ببخشم، از تو خواهم گذشت. به شرطي كه در حضور همه مولاي خيالي خود را لعن كني.

خشم تمام وجود پيرمرد را فرا گرفت، تمام نيرويش را در پاهايش جمع كرد و با يك خيز به سوي مرجان حمله برد و گلويش را در پنجه هاي لرزانش فشرد. داروغه ها از هر سو بر سرش ريختند و آن قدر او را زدند كه بيهوش بر زمين افتاد.

ص: 89

رنگ از صورت حاكم حلّه پريده بود. از وحشت تمام بدنش مي لرزيد. محمد بن عثمان فوراً از آن جمع برخاست و پيمانه اي پر از شراب را به سوي مرجان گرفت.

بفرماييد سرورم! گلويي تازه كنيد و كار اين ها را به نوكران تان بسپاريد و خونتان را براي اين گونه آدم هاي بي ارزش كثيف نكنيد، اگر امر مي دهيد او را به زندان برگردانند تا روزي صد بار زير شكنجه بميرد و زنده شود.

نه محمد بن عثمان، مي خواهم كه اين يكي در برابر چشمانم شكنجه شود، او را به هوش بياوريد.

داروغه ها دلوي پر از آب را به سر و روي پيرمرد ريختند. خنكي آب باعث شد كه چشم بگشايد.

مرجان پيمانه اي را كه در دست داشت يكباره سر كشيد و به سوي ابوراجح قدم برداشت. دو زانو در

ص: 90

برابرش نشست و موهاي سفيدش را در چنگ گرفت و آن قدر كشيد تا سر ابوراجح به زانويش رسيد و در حالي كه صورتش آغشته به خون بود، مستانه شروع كرد به خنديدن:

التماس كن پيرمرد! زود باش، التماس كن!

و همچنان دندان هايش را از خشم به هم مي فشرد.

ابوراجح آب دهانش را جمع كرد و با تمام نيرو به صورتش انداخت.

فوراً يكي از حاضرين به سمت حاكم رفت و با گوشه ردايش صورت او را پاك كرد. مرجان چون كوره اي از آتش، زبانه كشيد و با صداي وحشتناك خويش فرياد برآورد: چرا ايستاده اي داروغه؟! زبانش را از حلقومش بيرون بياوريد!

چند نفر از داروغه ها فوراً به سوي ابوراجح هجوم بردند و در مقابل چشمان حيرت زده ديگران زبانش را

ص: 91

آن قدر كشيدند تا بر دهانش آويزان ماند. گرفتن انتقام، چشمانش را كور كرده بود و فريادهاي جانسوز پيرمرد برايش لذّت بخش به نظر مي رسيد.

چطوري ابوراجح؟! چرا كسي به كمكت نمي آيد؟! پس آن ياري دهنده ستمديدگان كجاست؟! بزنيدش! مي خواهم كاري كنيد كه حتي آن عجوزه نيز او را نشناسد.

داروغه ها دوباره بر سرش ريختند و آن قدر او را زدند كه چند دانه دنداني هم كه در دهانش باقي مانده بود، بر زمين ريخت.

- داروغه!

- بله، سرور من!

- ميل بياوريد.

- اطاعت مي شود سرور من.

يكي از داروغه ها بيرون رفت و پس از مدتي، با

ص: 92

ميله اي آهني برگشت.

- داروغه!

بله، سرور من!

- خوب آن را داغ كن و دو طرف بيني او را سوراخ كن.

- اطاعت مي شود سرور من.

آن گاه داروغه ميل را بر آتش نهاد و ميل سرخ شده را در دو طرف بيني پيرمرد فرو برد. صداي نعره پيرمرد و بوي سوختگي تمام تالار را در برگرفت.

- داروغه!

- بله! سرور من!

چشمانش را بيرون بياور!

داروغه انگشتانش را در زير چشمان پيرمرد كه بي هوش شده بود، فرو برد و چشمانش را از كاسه بيرون آورد.

- داروغه!

ص: 93

بله! سرور من!

- زبانش را با زنجير ببند و ريسماني در سوراخ بيني او فرو كن.

- اطاعت مي شود سرور من.

فوراً زنجير آهني آوردند و زبان پيرمرد را محكم بستند و يك سر ريسماني را كه از موي بافته شده بود، در سوراخ بيني اش فرو بردند.

- داروغه!

بله! سرور من!

استخوان هاي زانويش را بشكن!

اطاعت مي شود سرور من!

آن قدر به پايش فشار آوردند كه صداي شكسته شدن استخوان هايش به گوش مرجان رسيد.

- داروغه!

ص: 94

بله! سرور من!

چند نفر دو طرف ريسمان را بگيريد و چند نفر نيز زنجيري را كه به زبان او بسته شده است گرفته و آن قدر در كوچه هاي حلّه او را بكشيد تا چيزي از او باقي نماند.

داروغه ها دست به كار شدند و او را از داخل قصر به سوي خيابان كشيدند و مرجان نيز سوار بر كجاوه اي به همراه درباريان در پي آن ها راه افتاد.

لحظه به لحظه بر تعداد جمعيّت افزوده تر مي شد و داروغه ها با نيزه هاي بلند راه را براي عبور آن هايي كه ابوراجح را بر روي زمين مي كشيدند، باز مي كردند و عدّه اي نيز از نگهبان، اطراف مرجان را از خيل عظيم جمعيّت خلوت مي نمودند. حليمه و احمد در خانه نشسته بودند كه صداي جارچيان به گوش آن ها رسيد. سراسيمه به سوي بازار دويدند. جمعيّت آن قدر زياد

ص: 95

بود كه آن ها به زحمت خود را داخل آن ها كردند و بر سر و سينه زدند. چند نفري كه احمد را مي شناختند، مانع از عبور او شدند و مي ترسيدند كه او نيز هلاك شود.

صداي همهمه جمعيّت هر لحظه بلندتر به گوش مي رسيد و هر آن بيم آن مي رفت كه با داروغه ها درگير گردند.

محمد بن عثمان كه از عاقبت كار مي ترسيد، خود را به مرجان رساند و در مقابل او با احترام تعظيم كرد.

چه مي خواهي بگويي ملعون؟ حرفت را بزن!

- سرور من! بهتر است خود را وارد خون او نكني.

- چه شده است كه به حال او دل مي سوزاني؟

- سرور من، وضع دارد خطرناك مي شود و ممكن است هر آن، جمعيّت به ما حمله كنند. به هر حال او كه دوباره زنده نمي شود، بهتر است او را به حال خود واگذاريد و به قصر برگرديد.

ص: 96

مرجان نگاهي به خيل جمعيّت انداخت و رو به عثمان كرد و گفت: حقّ با توست، به داروغه ها بگو دست نگه دارند.

محمد بن عثمان فوراً خود را جلو كشيد و فرمان توقف داد. آن گاه حاكم با صداي بلندي رو به جمعيّت كرد و گفت: اين سزاي كسي هست كه به خليفه مسلمانان اهانت كند؛ اين بار او را بخشيدم؛ ولي اگر از اين پس كسي خليفه و حاكم او را لعن كند، جان و مالش را از او مي گيرم و زن و فرزندانش را به دار مي آويزم.

- سرور من! زودتر برگرديم! امّ راجح به اين سو مي آيد و ممكن است مردم را بر عليه ما بشوراند.

آري! آري! صداي شيونش را مي شنوم؛ به داروغه ها بگو برمي گرديم و آن مردك را در همين جا رها كنند.

و آن گاه هراسان به طرف قصر راه افتاد.

ص: 97

جمعيّت ناسزا گويان به سوي ابوراجح هجوم بردند و ريسمان را از سوراخ بيني او باز كردند و زنجير را از زبانش گشودند و پيكر خونينش را در گليمي پيچيده و به خانه اش بردند و حكيمي را بالاي سرش آوردند. حكيم با ديدن ابوراجح، سرش را با تأسف تكان داد و از خانه بيرون رفت. نيمي از پوست و گوشت صورتش از بين رفته بود و پاهايش تنها بر پوستي آويزان مانده بود، ولي هنوز آرام آرام نفس مي كشيد.

اقوامش كه او را چنين ديدند، به عزاداريش نشستند. با فرا رسيدن شب او را به اطاق ديگري بردند و بر روي تخت خواباندند و حليمه و احمد با عدّه اي روي ايوان به انتظار مرگ او نشستند و به گريه و زاري پرداختند.

ص: 98

***

نيمه هاي شب ناگهان از سوزش درد به خود پيچيد، نه چشمي براي ديدن داشت و نه زباني براي سخن گفتن. تنها دلش بود كه به راز و نياز مشغول شد و مولاي خود صاحب الزمان عليه السلام را به كمك مي طلبيد.

مولاي من! ببين در حقّ من چه ها كه نكردند؟ ببين چگونه استخوانم را به زور شكستند! ببين چگونه مرا بر سنگ فرش خيابان ها كشيدند! ببين چگونه چشمانم را از كاسه درآوردند! ببين چگونه زبانم را به زنجير بستند!

آه، مولاي من! ببين چگونه مرا بي صاحب خواندند و به باد مسخره گرفتند. مولاي من! ببين چگونه شانه ام را به ضرب شلاق سياه كردند! مولاي من! بعد از من، شيعيان اين شهر مظلوم تر مي شوند و زبان طعن دشمنان تيزتر، آرزو داشتم قبل از مرگم فقط يك بار جمال

ص: 99

مباركت را زيارت كنم، افسوس كه ديگر چشمي براي من نمانده است.

ناگهان قطره هاي اشك از زير چشمان بيرون آمده اش، چون گرمي آفتاب بر گونه هاي زخمينش لغزيد و چون خورشيد، شعله در دلش انداخت. حس كرد كه هاله اي از نور، تاريكي اطاق را روشن نموده است. هاله اي از نور، كه به سوي او مي آمد و بوي ياس بر جانش نشست.

در كنارش نشست و دست مباركش را بر زخم هايش كشيد و با لبخندي به زيبايي مهتاب فرمود: «بيرون رو و از براي عيال خود كار كن! به حقيقت كه حقّ تعالي تو را عافيت عطا كرده است» و آرام آرام از راهي كه آمده بود برگشت.

ص: 100

ابوراجح از جا برخاست؛ نگاهي به پيكر نحيف خود انداخت. با تعجّب هيچ زخمي را در بدنش نديد. زبانش را تكان داد ناباورانه ديد كه زبانش در كامش مي گردد. دست به چشمانش كشيد و نگاهي به در و ديوار انداخت، همه جا را مي ديد. مدام با صداي بلند مي گفت: مولاي من بمان! مولاي من بمان!

صبح شد، مردم براي تشييع جنازه اش آمده بودند. درِ اطاق را گشودند تا جنازه اش را بردارند؛ امّا ناباورانه او را مي ديدند كه بر سجاده اش نشسته و اشك مي ريزد. حليمه از جا برخاست و به سوي شوهرش رفت.

آه ابوراجح! دارم خواب مي بينم.

سپس دستي به چشمانش كشيد و دوباره نگاهش كرد و هاي هاي گريه اش در خانه طنين انداخت.

ص: 101

ديدمش حليمه! چون آفتاب مي درخشيد، دستش را روي زخم هايم گذاشت. آه حليمه! چه شيرين سخن مي گفت …

و آن گاه شانه هايش لرزيد و اشك چون جويبار كوچكي در پهنه صورتش جاري شد.

كم كم مردم حلّه از اين موضوع باخبر شدند و دسته دسته به سوي خانه ابوراجح راه افتادند. محمد بن عثمان تا خبر را شنيد چون ديوانه ها به طرف قصر حاكم دويد و سراسيمه وارد تالار شد. حاكم حلّه با تعجّب نگاهي به صورت رنگ پريده او انداخت و گفت: چه شده است؟! چرا چنين بي تابي مي كني؟!

- سرور من، خبر را نشنيده اي؟

حاكم كه مبهوت رفتار محمد بن عثمان شده بود رو به او كرد و به تندي گفت: چه خبري را بايد مي شنيدم؟ حرف بزن روباه!.

ص: 102

- سرور من! او سحرگاه امروز سالم و تندرست از جا برخاسته است و بدون اين كه زخمي در بدن او باشد، از مردم ديدن مي كند و مردم دسته دسته به ديدار او مي روند.

- چرا هذيان مي گويي ملعون؟

به سر مبارك خليفه قسم! هذيان نمي گويم؛ وقتي خبر را شنيدم يكي از نوكرانم را به درِ خانه او فرستادم و او با چشمان خود او را ديده است كه در ميان جمعي نشسته بود و بدون هيچ زخمي با آن ها سخن مي گفت.

مرجان در حالي كه لبانش را مي گزيد، مدّتي به فكر فرو رفت. اصلاً برايش باور كردني نبود و سپس رو كرد به محمد بن عثمان، و گفت: با داروغه ها به خانه او برو و او را به اينجا بياور!

- امّا سرور من! اين كار خطرناك است.

ص: 103

- برخيز ملعون و آنچه را مي گويم اطاعت كن.

محمد بن عثمان با تعداد زيادي از داروغه ها به سوي خانه ابوراجح رفت؛ ابوسعد نيز در ميان آن ها ديده مي شد. محمد بن عثمان در بين راه مدام مي انديشيد كه چگونه با ابوراجح رو در رو شود و اگر از آمدن به قصر امتناع كرد، چه بايد بكند. طولي نكشيد كه به خانه ابوراجح رسيدند و جمعيّت زيادي را به گرد خانه او ديدند. محمد بن عثمان با ديدن آن همه جمعيت، خوف عظيمي بر دلش افتاد و رنگ از صورتش پريد. ابوسعد كه درماندگي او را ديد، قدمي پيش نهاد و رو كرد به محمد بن عثمان و گفت: اگر اجازه بدهيد، او را با پاي خود به قصر حاكم مي آورم.

محمد بن عثمان لحظه اي با ترديد به چهره ابوسعد چشم دوخت و چون چاره اي جز پذيرفتن پيشنهادش

ص: 104

نداشت، گفت: گوش كن داروغه؛ اگر كوچك ترين درگيري با ابوراجح پيش بيايد، آن وقت اين مردم ما را تكه تكه خواهند كرد، فهميدي؟

- آري! آري! خيالتان راحت باشد.

ابوسعد به تنهايي جمعيّت را شكافت و به سوي ابوراجح كه در ميان اقوامش نشسته بود، راه افتاد. تمام نگاه ها به سوي داروغه دوخته شد و او را مي ديدند كه اشك مدام از ديدگانش جاري مي شود. ابوراجح تا چشمش به ابوسعد افتاد، از جا برخاست و او را در آغوش گرفت و چون عزيزترين كسان خود، در برابرش نشاند و رو به ابوسعد كرد و گفت: ديدي ابوسعد! ديدي كه ما بي صاحب نيستيم! ديدي كه ما بي مولا نيستيم. آه، ابوسعد! پس از ديدن مولايم هيچ آرزويي در دلم

ص: 105

باقي نمانده است و با تمام وجود براي مردن آماده ام.

خداوند به شما عمري دراز بدهد ابوراجح، و آن گاه سر در گوش او نهاد و به آرامي گفت: خبر سلامتي تو به گوش مرجان رسيده است و عدّه اي داروغه را همراه محمد بن عثمان فرستاد تا تو را با احترام به نزد او ببرند.

ابوراجح خنده اي كوتاه كرد و گفت: اتفاقاً خودم نيز تصميم داشتم تا نزد او بروم و به او بگويم كه مولايمان چگونه به ستمديدگان و شيعيان ياري مي رساند.

پس ابوراجح! برخيز تا مردم با داروغه ها درگير نشده اند.

ابوراجح از جا برخاست و ردايش را بر شانه اش انداخت و تسبيح به دست همراه ابوسعد از درِ حياط بيرون آمد و مردم نيز با هلهله و شادي در پي او روان شدند و چنان جمعيتي در اطراف قصر مرجان گرد آمد

ص: 106

كه او از ترس جانش به خود مي لرزيد.

ابوراجح با قامتي استوار، پا به درون قصر گذاشت و از برابر چشمان بهت زده داروغه ها گذشت و وارد تالار شد و در برابر مرجان قرار گرفت. مرجان ناباورانه مدّتي سراپاي ابوراجح را ورانداز كرد. اصلاً چنين چيزي را باور نداشت و به جاي آن چهره زرد رنگ و اندام ضعيف، مردي را در مقابل خود مي ديد كه با صورتي سرخ چون دانه هاي انار و پيكري قوي و برومند در برابر او ايستاده است و اثر پيري از وجود او زايل گشته و جوان تر به نظر مي رسيد.

ابو راجح كه حاكم را چنين مبهوت و ذليل ديد، رو به او كرد و گفت: اي مرجان، اين پاها همان است كه ديروز به دستور تو داروغه ها آن را شكستند و امروز به كرم

ص: 107

پروردگار و شفاعت مولايم فرزند رسول خدا استوار در برابر تو ايستاده اند. ديروز به امر تو زبانم را بيرون كشيدند و به زنجير بستند، امّا امروز به امر مولايم زبانم در كامم مي گردد و با تو سخن مي گويد و تو را در آنچه كرده اي، ملامت مي كند. ديروز به فرمان تو، چشمانم را از كاسه بيرون كشيدند، امّا ديشب با همين چشمان از كاسه بيرون آمده، جمال مبارك مولايم را زيارت كردم و امروز زبوني و ذلّت را در رخسار شوم تو با چشمانم مشاهده مي كنم.

سپس پيراهنش را بالا زد و گفت: پوستي را كه ديروز به ضرب شلاق نوكرانت تركيده بود و خون از جايش جاري مي گشت، امروز به مرحمت مولايم اثري از آن زخم ها بر شانه ام باقي نمانده است.

ص: 108

اي مرجان! مي بيني كه ما شيعيان، بي مولا نيستيم! ديدي كه ما بي صاحب نيستيم.

مرجان كه همچنان ساكت نشسته و به ابوراجح چشم داشت و سخنانش را مي شنيد، از وحشت به خودش مي لرزيد.

اي مرجان! در نزد خداوند توبه كن و دست از آزار و اذيّت شيعيان بردار و از شرابخواري دوري كن. سپس اشاره به اعوان مرجان كه در مجلس او حاضر بودند و با تعجّب سراپاي او را ورانداز مي كردند نمود و گفت: نگذار اين انسان هاي پست و خبيث براي به دست آوردن چند درهم زيادتر، عاقبت تو را تباه كنند و تو را واسطه دنياپرستي و اميال شيطاني خويش قرار دهند. به خدا سوگند! هر آينه اگر بفهمند وجود تو براي آن ها

ص: 109

نفعي ندارد، بر عليه تو خواهند شوريد و ديگري را به جاي تو بر تخت خواهند نشاند، به گذشته انسان هايي چون خويش بيانديش كه چگونه آلت دست كساني چون محمد بن عثمان شدند و مست از باده غرور در خون خود غلطيدند و دنيا و آخرت خويش را فنا كردند.

سپس در حالي كه اشك از گوشه چشمانش جاري بود، براي خارج شدن از تالار از مرجان رو گرفت و چند قدمي را به سوي درِ تالار برداشت و بي آن كه به سوي مرجان سر برگرداند، گفت: اي مرجان! پشت به مقام فرزند رسول خدا ننشين! كه با اين كار عذاب آخرت را براي خود خريده اي و من هم اكنون شعله هاي آتش جهنم را مي بينم كه چگونه جسمت را در ميان خود گرفته و مي سوزانند.

ص: 110

سپس از آن از قصر بيرون آمد و به سوي كساني رفت كه بي صبرانه انتظارش را مي كشيدند.

مرجان پس از شنيدن سخنان ابوراجح، مدتي در خويش فرو رفت و وقتي به خود آمد كه اشك در چشمانش حلقه بسته بود. بنابراين دستور داد تا تختي را كه سال ها بر آن مي نشست از آن حالت بر گردانند و رو در روي مقام مبارك امام علي عليه السلام قرار دهند و تا زنده بود با مردم به نيكي رفتار مي كرد و طولي نكشيد كه مرگش فرا رسيد.

ابوراجح نيز تا زنده بود با همان سيماي جوان زندگي كرد.

ص: 111

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109